ختم زیارت عاشورا و باز شدن گره ی کور زندگی

 ختم زیارت عاشورا و باز شدن گره ی کور زندگی یک پدر و پسر، اما با نتیجه ای خوش و آرام بخش

((إن مع العسر یسرا)) (۲)

تذکر: کسانی که می خواهندبه گوشه ای از آثار فوق العاده ی زیارت عاشورا پی ببرند، باید این داستان را از اول تا آخر به طور کامل بخوانند وگرنه در این مورد مطلب چندانی دستگیر آنها نخواهد شد.

بسم الله الرحمن الرحیم

داستانی که در پیش رو دارید، نه یک افسانه است و نه الفاظی بی پایه و اساس و نه از شنیدنی هایی از یک واقعه ی پشت پرده و نه از اسرار یک عارف الهی است که بعد از مرگ از صاحب سرّی به ما رسیده باشد، بلکه یک قضیه ی حقیقیه ی ظاهریه ای است که در بین طایفه ی ما معروف است، مخصوصاً آنهایی که سنشان اقتضا می کند و خود، شاهد این جریان بوده اند و اکنون هم عده ای از آن ها در حال حیاتند و شاهدی زنده در صحنه ی این ماجرا می باشند.

این داستان را حدود پنج ماه قبل از فوت مرحوم آقا، بلا واسطه از زبان خود ایشان شنیدم که در جمع خانوادگی خودمان بیان فرمودند، آن هم به خاطر اصرار زیادی که والده ی مکرمه ی ما از ایشان می کرد (که این داستان را برای بچه ها بگویید تا از شما درس بگیرند) و الاّ ایشان کسی نبود که جمله ای بگوید که بوی خودستایی بدهد و فضیلتی یا کرامتی برای خود داشته باشد، اگر چه زندگی پر ماجرای او مملو است از کرامات و قضایای تکان دهنده ای که حاکی از عزم راسخ و اراده ی آهنین او در طاعات و عبادات، توجهات و ریاضات، در تحصیل علم، معرفت، توحید، عشق و خضوع در مقابل پیغمبر و اهل بیت پیغمبر صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین.

که از اتفاقاتی که در گوشه و کنار زندگی اسرار آمیز او رخ داده است بعضاً، توسط افرادی که سال های متمادی با ایشان قرین بودند، رفیق بودند، استاد یا هم بحث بودند، یا شاگرد علمی و سلوکی ایشان بودند، و یا توسط مردم کوچه و بازار شهر، که خود شاهد تصادفی جریاناتی اعجاب انگیز از ایشان بوده اند شنیده می شود.

او مردی فوق العاده کتوم و سرّ نگه دار بود و در این زمینه اراده ای فوق حدّ تصور و حیرت آوری از خود نشان می داد و این از خصایص بارز ایشان بود که هر کس با ایشان معاشر بود به آسانی به این خصیصه پی می برد، لذا ایشان همیشه ابا می کردند از گفتن قضایایی که به نحوی برای خود فضیلت یا کرامتی محسوب می شد، الاشذّ وندر، به اصحاب خاص الخاص خودشان آن هم با گرفتن تعهد در برابر شرایطی، از باب تنبّه و تذکر و عبرت و درس و ارشاد و انذار و نصیحت.

و چه بسا جریانات مهمی در دوران حیات، برای او اتفاق افتاده باشد که در پهن دشت سینه ی پرخاطره ی خود جای داده و با خود به زیر هزاران خروار خاک دفن کرده، تا خاطر آدمیزادی را در حرم امن سینه اش راه نداده باشد و نگاه تیز جنجال آفرینان زیرک و کنجکاو را از این گنجینه ی اسرار الهی مأیوس کرده باشد و حرمت حرم امن محرم خانه ی دل پر ماجرای خود را پاس داشته و به ثمن قلیل از دست نداده باشد، تا رازها و وصالهایش، عشقها و سوز وگدازهایش، رمزی پنهان بین خود و خدای خود (که معشوق حقیقی عالمیان است) باشد، وهنیئاً له و سقاه الله من ید مولاه قطب العارفین امیرالمؤمنین علی بن أبی طالب(علیه السلام) که این همان حیات طیبه ای است که خداوند سبحان در قرآن کریم به؛

((مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَکَرٍ أَوْ أُنثىَ‏ وَ هُوَ مُؤْمنٌ))(۳)

وعده داده است و به کسانی که صبرکردند در برابر مشتهیات نفسانی خودشان، وعده اجر باحسن ما کانوا یعملون داده است؛

((إِنَّ الله لَا یُخْلِفُ الْمیعَادَ))(۴)

باری این داستان را هم که به اصرار خانم والده، می خواستند برای ما که فرزندانشان بودیم تعریف کنند، فرمودند: می ترسم انگیزه ی خودستایی در من پیدا شود و در بیان این قصه خودم را ستوده باشم.

(نفرمود می ترسم حمل بر خودستایی بشود چرا که او در صدد مهار نفس خویش و جلب رضای خدای خودش بود و با محمل های دیگران و استنباط های اغیار و افکار بیگانه کاری نداشت).

گفتیم: ان شاءالله چنین نخواهد شد. مدت کوتاهی سر به زیر انداخت و چیزی نگفت. به شوخی به ایشان گفتم: خوابتان برد؟

یک وقت سر را بلند کرد، دیدم حلقه های اشک چون مروارید غلطان در چشمان پر مهر او موج می زند، نگاهی به من انداخت که تا آن سوی وادی های دلم را درجذبه ی سلوک ربانی و اخلاص خویش فرو برد و روح ضعیف و ناتوان من، چنان مجذوب روح بلند آن سالک مجذوب شد، که انگار قطره ای بود و به دریا شد.

این نگاه از ابدیت سر چشمه می گرفت و عظمت آفرینش را بر من عرضه می داشت اینجا بود که طبق اخلاصش را که با آن سیر آفاق می کرد، با یک دنیا جلال و شکوه به من نشان داد. گویا انگیزه ی گفتار او را در چهره ی نورانی اش با چشم سر می دیدم، اما فقط اخلاص می دیدم و از صاحب اخلاص خبری نبود.

آرزو داشتم که تا ابد در آن وادی بی نشان و باصفا بمانم، لحظات استثنایی و بسیار لذت بخشی بود که قلم به پای نوشتن وصفش آب می شود.

صفت باده ی عشق ز من مست مپرس           ذوق این می نشناسی به خدا تا نچشی

اما همه ی این تفرج ها لحظه ای بیش نبود و به طرفه العینی یک باره سپری شد. به خود برگشتم، دیدم چشم های همه ی ما نیز پر از اشک است. فهمیدم که در این داستان ابوابی از معرفت وجود دارد که باز کردن آن ها کلید رمز می طلبد و این پیر زنده دل با آن سیری که به من داد، می خواست رمز آن کلید را به من نشان دهد.

اما افسوس! که یار در نزد من و من با غم دوران اسیر بودم و آن چنان که باید نرسیدم و پا در رکاب نبستم، نه من بلکه همه ی فرزندان و دوستان و شاگردان.

کاش من هم ره به کویی داشتم                    نــــزد جـانان آبـرویی داشتم
 
در مـیـان لالـه هـای بـاغ نــــور                 آب و تابی، رنگ و بویی داشتم

به هرحال با استعاذه به پروردگار متعال از شر شیطان، اما آهسته و زیرلب کلام خودش را آغاز کرد.

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم:

من این قضیه را به خاطر جنبه های آموزنده ای که دارد برای شما می گویم:

اول: این که انسان باید در آن راه صحیحی که در زندگی پیدا کرده است مقاوم و پایدار باشد و هیچ چیز نتواند او را از آن راه منصرف کند.

دوم: جنبه ی تقوی و پرهیزکاری و اطاعت اوامر خدا، به طوری که اگر اطاعت یکی از اوامر خدای متعال برایش مشکل شد، باید با دعا و گریه و زاری و توسل به اهل بیت معصومین(علیهم السلام)، از آنها بخواهد کمکش کنند و این مشکل را برایش آسان کنند.

جنبه ی سوم: این است که اهمیت و اثر فوق العاده ی زیارت عاشورا را برای شما بگویم.

این زیارت عاشورا بود که بزرگترین گره ی کور زندگی مرا که دست بشر عادی از باز کردن آن عاجز مانده بود باز کرد و بنده ی حقیر مسکین سرا پا تقصیر به شما وصیت می کنم که از زیارت عاشورا غفلت نکنید، این یک کلید اصلی و طلایی است که اگر با اخلاص خوانده شود، هر درب بسته ای را بر روی شما باز می کند و من در این راه تجربه های زیادی دارم که مجال گفتنش نیست، شماهم به نسل های آینده این مطلب را وصیت کنید، هم دنیا را آباد می کند هم آخرت را.

نمونه اش همین قصه ای است که می خواهم بگویم که نتیجه اش جلب رضایت پدر و مادر بود که بعد از امر خدا به آن تاکید شده است؛

((ألا تُشرِکواْ بهِ شَیا وَ بِالْوَالدَیْنِ إحْسَنًا)) (۵)

و قرار گرفتن در مسیر خدا ودر وادی معرفت و لذایذ معنوی و تحصیل علم و رها شدن از آن فقر کذایی اقتصادی و فلاکت غیر قابل وصفی که گریبان گیر من شده بود.

آخرت آبادش هم این است که علاوه ی بر آن، این زیارت، تخم کینه و عداوت دشمنان اهل بیت پیغمبر(علیهم السلام) را در دل انسان می افشاند که این خودش نور است و هم چنین او را با امام حسین و اولاد امام حسین و اصحاب امام حسین سلام الله علیهم اجمعین مأنوس می کند، رفیق می کند و ((حسن اولئک رفیقا))(۶) چه خوب رفیقی هستند اینها.

خوشا به حال کسی که با امام حسین رفیق باشد، خوشا به حال کسی که باعلی و اولاد علی رفیق باشد.

سپس شروع کردند به تعریف کردن داستان خودشان.

اصل داستان:

مرحوم آقا (آیت الله حاج میرزا حسن صافی اصفهانی(قدس سره)) در ایام نوجوانی و شباب، وقتی تصمیم گرفت وارد حوزه ی علمیه شود و به تحصیل علوم دینی بپردازد با عکس العمل و مخالفت شدید پدر و مادر و سایر اقوام و خویشان خود روبه رو شد. علتش هم ترس از حکومت وقت و جو ضد دینی و ضدطلبگی که در زمان رضاخان حاکم بوده است بود.

این مخالفت و جبهه گیری پدر و مادر با فرزند نوجوان و طلبه ی خود به قدری شدید و عمیق بود، که اگر شرح این ماجرای شورانگیز و دل خراش دقیقاً بازگو شود دل هر انسانی را از هر ملت و مذهبی که باشد به درد می آورد.

نوجوان ۱۶،۱۵ ساله ای که برق امید و نور هدایت و چراغ راه، دل و جانش را روشن کرده بود و دل باخته ی راه انبیاء و اولیاء و صلحاء شده بود و با تمامی وجود پا در عرصه ی دین و مذهب گذاشته بود و با همتی بلند به بلندای آفتاب و دلی گرم به گرمای خورشید به خدمت سربازی قطب دایره ی امکان حضرت بقیه الله الأعظم حجه بن الحسن العسکری روحی له الفداء، در آمده و به این خدمت مقدس دل بسته و افتخار می کرد، دیگر با هیچ وسوسه ای و دغدغه ای و حرکت ناهنجاری علیه اهداف مقدسش، چراغ راهش را خاموش نمی کند و با هر فقری و فلاکتی و محرومیتی، در این راه مدارا می کند، رفیق می شود و انس می گیرد. همچون گردنبندی که به گردن هر نو عروسی می اندازند او را می آراید و به او جلوه و جلال می دهد.

چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند

نای بلبـــل نتــــــوان بست که برگل نســراید

((مسلکها واضح و سالکها رابح و مستودعها حافظ))(۷)

جاده ی با هیبت تقوی پر فراز و نشیب اما واضح و روشن است، آنان که از این راه حرکت می کنند سود کلانی خواهند برد و پروردگار مهربان که امانت دار آن هاست، حافظ و نگهبان آنان خواهد بود.

لذا روزها را به روزه داری و افطار را با نان خشک و کپک زده سپری کردن، برای او به هزاران مرتبه شیرین تر بود از خاموش کردن این چراغی که در دل وجانش روشن شده بود و راه سعادت ابدی را به او می نمایاند.

((فما اقل من قبلها و حملها حق حملها)) (۸)

آه…!! چه اندکند کسانی که راه سعادت را بازیابند و درد و رنجها و خستگی های آن را تحمل کرده خود را بر اریکه ی امواج زیبای آن سوار ببینند.

به طور خلاصه عرض می کنم که تمامی اقوام و خویشان، بدون استثناء با او متارکه کردند و او را به منازل خود راه نمی دادند، از منزل پدرخود، رانده شد. هیچ گونه شهریه و مستمری از هیچ کس و هیچ کجا دریافت نمی کرد، کسی هم نبود که به او چیزی بدهد، گاهی اگر احساس می کردند که شخصی دلش برای او رحم آمده، فوراً می رفتند و با او صحبت می کردند و دل نرم او را نسبت به مرحوم آقا سخت می کردند و سفارش می کردند که مبادا کوچکترین کمکی به حسن بکنی! او باید از طلبگی برگردد.

مکرر با مرحوم آقا صحبت می کردند یا افرادی را واسطه می کردند و با تهدید و تطمیع و تندی و التماس و جزع، شاید که بتوانند او را از این رشته منصرف کنند، اما ذره المثقالی در اراده ی آهنین او خللی وارد نمی شد، کالجبل الراسخ در مقابل همه ی تند بادهای حوادث ایستاده بودند و خم به ابرویش نمی آمد.

دائماً اقوام دور هم جمع می شدند با پدر و مادر ایشان و برای منصرف کردن او از طلبگی طرح و نقشه می ریختند، اما همه ی این نقشه ها نقش بر آب بود، حتی می فرمود: فکر بیرون آمدن از طلبگی را هم، به ذهن خودم راه نمی دادم.

به هر حال او در حجره ای در مدرسه ی نوریه ی اصفهان مسکن گرفت. پنج شنبه ها و جمعه ها برای به دست آوردن قوت لایموت به بیرون شهر می رفت، جایی که آشنایی او را نبیند و در آن جا مشغول کار می شد و با پول به دست آمده اش، نان می خرید و تا یک هفته خوراکش فقط نان و آب بود و خورده نان هایی که بعضاً هم کپک زده بود، وقتی تمام می شد دوباره آخرهفته می رفت کار می کرد و با پولش نان می خرید و بدین منوال در حجره ای نمناک با یک حصیر و خوراکی این چنین، روزگار سپری می کرد اما در عین حال خللی در همت بلندش و عزم راسخش و اراده ی آهنینش وارد نمی شد.

می فرمود: گاهی که خدای متعال مقداری سرکه برای من می رساند، همان نان های کذایی را در سرکه تلیت می کردم و مقداری آب به آن اضافه می کردم و می خوردم و این غذای شاهانه ی من بود در آن دوران واغربتا.

به خاطر می آورم گاهی، به عنوان پند و اندرز و تقویت روحیه ی قناعت، این شعر را برای من می خواند:

وجدت العلم فی الجوع والغـربه                 و یطلبونه الناس فی الشبع والوطن

وقتی این داستان را شنیدم، فهمیدم که این کوه علم و معرفت در چه مسیرهای وحشتناکی غول جوع و غربت و تنهایی را مهار و مراحل تکوّن خود را طی کرده است.

در هر حال او از نداشتن حتی ما یحتاج ضروری و اولیه ی زندگی، مثل غذا و لباس و روانداز یا زیر انداز برای فرار از سرما ی زمستان، هیچ واهمه ای نداشت و در عین حال به احدی اظهار تنگ دستی نمی کرد آن چنان که؛ ((یحسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِیاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ)) (۹) همچون عاشقی دل باخته، دوان دوان به دنبال معشوق بود و هیچ خطری نمی توانست او را تهدید کند و سد راه او بشود، گویا زبان حالش را حس می کردم که می گفت:

در هاون ایام چه درها که شکستید               آن سرمه ی دیده است، بسایید بسایید

جاده های ظلمانی و پر پیچ و خم زندگی را با اراده ای راسخ به آسانی طی می کرد و با دیو جهل، چون شیر غرنده و قوی پیکر، دست و پنجه نرم می کرد و غول های سرکش ایام را با خنجر همت به زمین فرو می نشاند و راه را برای خود و عبرت گیران و پندپذیران نسل های آینده هموار می کرد.

الحاصل: فرمود همه ی ناملایمات زندگی برای من ملایم شده بود، نسبت به مشکلات چنان بی اعتنا شده بودم که گربه ای از پاره سنگی می گذرد.

کوه هر رنج که در راه بود               پیش مشتاق کم از کاه بود

تنها چیزی که مرا رنج می داد و بار گناهش را نمی توانستم تحمل کنم آن هم به خاطر این که با دینم ارتباط داشت، عدم رضایت پدر ومادرم بود، از این که آن ها ناراحت بودند زجر می کشیدم و قرار نداشتم.

قضیه را با عده ای از معتمدین محل و علمای اصفهان در میان گذاشتم و از آن ها خواستم تا با پدرم صحبت کنند و او را راضی کنند؛ آن ها چنین کردند اما فایده نکرد.

باید چنین بگویم که مخالفت این پدر با راه این فرزند آن قدر عمیق بود که در تمامی رگ و پی این پدر و در تمامی گوشت و خون او ریشه کرده بود، تا آن جا که می دیدند حتی حیات و زندگی فرزندشان در خطر افتاده، زیرا نه خوراکی داشت نه پوشاکی، نه وسیله ی گرم کننده ای در آن سرمای زمستان اصفهان، ولی باز هم این پدر به همان علتی که ذکر شد برای منصرف کردن او، در مخالفت خودش اصرار می ورزید.

انگار که این فرزند به دین یهود در آمده بود و در کنیسه ها به درس خواندن مشغول شده بود!!!

فرمود: بزرگان شهر و معتمدین محل از جمله مرحوم آقای حججی بارها از آن ها خواستند که دست از مخالفت بردارند، ولی به هیچ نحوی دست بردار نبودند.

این جمله عین عبارت مرحوم آقا است که فرمود: برای رفع این مشکل گریه ها و راز و نیازهای مداوم با خدای متعال داشتم، چه شب هایی را که تا به صبح بیدار می ماندم و به دعا و ختم و نماز مشغول بودم.

خداوندا! آشفتگان تو چون از حوادث گیتی رنجور شوند، به تو پناه می آورند و سختی بار مصائب را با نوازش عشق تو آسان به منزل می رسانند إن صبت علیهم المصائب لجؤوا إلی الإستجاره بک اینان مطمئن اند که زمام امور به دست توست و بر کاخ هستی جز اریکه ی سلطنت جاودانت کرسی دیگری نیست ((علماً بانّ ازمّه الامور بیدک و مصادرها عن قضائک))(۱۰) .

این وضعیت مدت زیادی طول کشید (حدود یک سال و خورده ای) دیدم خیر، هیچ فایده ای ندارد! مثل این که یا باید با وضعیت موجود به راه خودم ادامه دهم یا برای جلب رضایت پدر دست از طلبگی بردارم و به آغوش پدر و مادر برگردم و درناز و آسایش باشم، که هر دو صورت برای من طاقت فرسا بود و غیر قابل تحمل.

فرمودند، شبی از شب های سرد زمستانی تا نیمه های شب بیدار بودم بعد، مقداری خوابیدم، ثلث آخر شب دو مرتبه بیدار شدم. وضو گرفتم، نماز شب را خواندم و از خدای متعال رضایت پدرم را می طلبیدم. گفتم خدایا من راه تو را انتخاب کردم و در این راه از همه چیز گذشتم اما از ناراحتی و نارضایتی پدرم نمی توانم بگذرم، تو راضی نشو که من به این خاطر از دربار امام زمان(عج) دور شوم و یک عمر در بیراهه ها سرگردان شوم.

سپس دیدم خیلی خسته ام، خواب چشمم را فراگرفته بود. کفش هایم را زیر سرم گذاشتم، یک عبای چهار فصله ای داشتم، یک لای آن را زیر و لای دیگرش را روی خودم کشیدم و زیر عبا قوز کردم، فوری خوابم برد.

در عالم رؤیا دیدم آسمان پر از ملائکه است و همه مشغول تسبیح خدای متعالند، ناگهان صدایی شنیدم که یک نفر بلند می گوید زیارت عاشورا، زیارت عاشورا. یک وقت دیدم همه ی ملائکه هر کدام یک کاغذی از نور به دست گرفتند و همه یک صدا از روی آن زیارت عاشورا را خواندند، من ازخوشحالی از خواب پریدم.

از ایشان پرسیدم: خوشحالی شما برای چه بود؟

فرمودند: در خواب خوشحال شدم که مثل این که یک فرجی برای من حاصل می شود و خدای متعال برای جلب رضایت پدرم، راهی جلو پای من قرار داده است.

به هر حال فرمود: از خواب پریدم، رفتم وضو گرفتم، مقداری قرآن خواندم تا اذان صبح شد، نماز صبح را خواندم از همان وقت نیت کردم که چهل روز بعد از نماز صبح، به قصد جلب رضایت پدر، زیارت عاشورا بخوانم و از همان روز شروع کردم و تا طلوع آفتاب زیارت من طول می کشید.

مردان خدا هر آن دم که از وحشت تنهایی به تنگ می آیند، با یاد او سرگرم می گردند و با دور نمای وصال او خوشحال و شادمان می شوند. خوشند که شب هجران به پایان خواهد آمد و طلیعه ی دل نواز وصل آشکار خواهد شد: ((ان أوحشتهم الغربه آنسهم ذکرک))(۱۱).

فرمود: هر روزی که این زیارت را می خواندم منتظر نتیجه اش بودم و در مقام بودم که ببینم آیا پدرم نظرش نسبت به من فرقی کرده یا نه؟ مدتی گذشت اما کوچکترین نرمشی از طرف پدر نسبت به خودم احساس نمی کردم.

شب سی و نهم شد، باز دیدم هیچ تحولی پیدا نشد. روز سی و نهم یکی از طلبه ها را فرستادم سراغ پدر، دیدم علاوه بر این که هیچ فرقی نکرده و از موضع خودش هیچ تنزلی نکرده، احساس کردم مثل این که روز به روز اوضاع وخیم تر می شود و مخالفتش با من شدیدتر.

عصر همان روز یک نفر نزد من آمد و پیغام آورد که پدرت می گوید: اگر دست برنداشتی تو را عاق می کنم و دیگر تو فرزند من نیستی، از خدا بترس و به حرف من گوش بده و طلبگی را رها کن.

آن روز هم گذشت در حالی که عدم رضایت پدرم شدیداً از نظر روحی مرا زجر می داد، مخصوصاً با این پیغام خطرناکی که برایم فرستاد.

ضعف شدیدی بر من عارض شده بود، به طوری که بدنم می لرزید و حالت رعشه ها را پیدا کرده بودم و اصلاً توان جسمی خودم را از دست داده بودم. دیگر نه می توانستم درس بخوانم، نه غذا بخورم، نه عبادتی داشته باشم، مثل یک مرده ای شده بودم. آن وضع جسمی من بود که قوتی نبود تا قوّتی بگیرم و آن وضع روحی من، که در آتش این عذاب می سوختم. این ها مرا با سرعت به سوی مرگ سوق می دادند، مانند شمعی شده بودم که آخرین شعله های ضعیفش روی پوسته ای که از جسمش باقی مانده، به چپ و راست سرازیر می شدم، دیگر به آخر خط رسیده بودم و با مرگ دست و پنجه نرم می کردم، درست مانند یک محتضری که در احتضار است.

دست از طلب ندارم تا کام من برآید             یا جان رسد به جانان یا جان ز تن در آید

آن روز را با دل شکستگی خاصی سپری کردم تا شب چهلم شد. این شب بود که به من بشارت دادند و مرا از غصه نجات دادند، غصه ای که اگر بیش از این طول می کشید شاید مرا از پای در می آورد.

مرحوم آقا به این جا که رسید شروع کرد به گریه کردن، خیلی گریه کرد. آن گاه با اشک های جاری و صدایی ضعیف و لرزان این شعر را زمزمه کرد:

دوش وقت سحر از غــصه نجــــــاتم دادند
وندر آن ظلـمت شب آب حیـــــاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
و آن شب وصــل که تازه براتــــــم دادنـد

پرسیدم این بشارت و برات چه بود؟

فرمود: آن شب خواب دیدم، همان منادی که شب اول می گفت زیارت عاشورا، با همان آهنگ و صدا، این آیه را برای من می خواند؛

((یَرْفَع الله الَّذِینَ ءامنُواْ مِنکُمْ وَ الَّذِینَ أُوتُواْ الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ)) (۱۲)

و ملائکه هم با او تکرار می کردند. بعد دیدم باران از آسمان بارید و همان منادی شروع کرد به تلاوت کردن سوره ی نصر:

((بسْم الله الرَّحْمَن الرَّحیم * إذَا جَاءَ نَصْرُ الله وَ الفَتْحُ * وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلونَ فىِ دِینِ اللهِ أفوَاجًا * فَسَبِّحْ بحَِمْدِ رَبّک وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کانَ توَابا))(۱۳)

من دیگر تعبیر این خواب را از ایشان نپرسیدم، چون منتظر بودم ببینم بالاخره جریان آقا نصرالله با پدرم به کجا می انجامد و آیا از او راضی می شود یا نه؟ و چگونگی رضایت او برای من مهم بود و می دانستم نتیجه ی این داستان تعبیر خواب را برای ما روشن خواهد کرد.

فرمود: از خواب بیدار شدم. درست سر همان ساعتی که هر شب بیدار می شدم، بدون یک دقیقه کم و زیاد، دیدم آسمان هم تازه شروع به باریدن کرده، از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم، تمام درد و رنج ها کم کم داشت از تنم بیرون می رفت.

من آن دم خـــــــورم میــــوه ی آرزو    که این جان به آن جان خود بـسپرم

چــو پروانه با شــــوق دیــدار شـمــع     خـــودم را بیــــاندازم و بگـــــــذرم

منتظر تحول عظیمی در زندگی خودم بودم، چون نه تحمل بیرون رفتن از طلبگی را داشتم و نه تحمل نارضایتی پدرم را، لذا جلب رضایت پدر برای من یک امر حیاتی بود.

در هر صورت رفتم وضوء گرفتم نافله ی شب را با آن تن بیمارم به هر نحوی که بود خواندم، تا اذان صبح شد؛ نماز خواندم، تعقیباتم را تمام کردم. بعد شروع کردم به خواندن چهلمین زیارت عاشورا، اما دیگر امیدم از همه جا قطع شده بود، تنها امید من همین یک زیارت عاشورای باقی مانده بود که دیگر داشتم با تمام وجود این زیارت را می خواندم. تا طلوع آفتاب، زیارتم تمام شد.

چیزی نگذشت که ناگهان صدای مرحوم پدرم آقا نصرالله را از پشت درب حجره شنیدم که داشت سوره ی نصر را می خواند و به طرف حجره می آمد و می گفت «إذا جاء نصرالله و الفتح و …».

از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم.

دیدم آقا نصرالله در حجره را باز کرد و توی درگاه حجره ایستاد با قیافه ای کاملاً منعطف و خوشحال و مهربان و با یک دنیا خشوع و خضوع، انگار که مریدی پس از مدت ها فراق و جدایی به محضر مرادش رسیده باشد و این وصال، او را به وجد و نشاط آورده باشد. نگاهی به صورت من انداخت، گفت: حسنم تویی؟

گفتم بله پدر جان! (این جا که رسید اشک آقا جاری شد و یک دعایی به آقا نصرالله کرد، فرمود: خدا او را رحمت کند).

فرمود: آقا نصرالله یک نگاهی به وضع و حال من و حجره ی من انداخت، دید توی این حجره هیچ چیز نیست!

در حالی که اشک در چشمان آقا نصرالله حلقه زده بود و بغض گلویش را گرفته بود، گفت: شبها کجا می خوابی؟

گفتم: همین جا روی حصیر با این عبا، یک لای آن را زیر می اندازم و یک لای آن را رو می کشم.

گفت: چه زیر سرت می گذاری؟

گفتم: کفش هایم را با یک بقچه ی کوچک.

گفت: با سرما چه می کنی؟

گفتم: می سازم.

فرمود: پدرم در حالی که چشمانش را در چشمان من دوخته بود و اشک آهسته آهسته داشت محاسنش را خیس می کرد، گفت: چه می خوری؟

گفتم: نان خشک با آب، گاهی هم مقداری سرکه، الحمدلله رب العالمین خدا روزی رسان است.

فرمود: ناگهان دیدم آقا نصرالله بغضش ترکید. شروع کرد بلند بلند گریه کردن و مرا در آغوش گرفت، سر مرا به سینه چسباند و گریه می کرد و می گفت: حسنم مرا ببخش، من اشتباه کردم.

به این جا که رسید، مرحوم آقا خیلی منقلب شد و اشک می ریخت و همه ی ما را هم منقلب کرد. لحظاتی طول کشید تا گریه اش تمام شد و با دستمالی ـ که همیشه زیر پشتی داشت ـ اشکهایش را پاک کرد، آمد ادامه بدهد دو مرتبه شروع کرد به گریه کردن. حال عجیبی داشت مرحوم آقا، و آن روز نیز روز عجیبی بود که بر ما گذشت.

وقتی حق برای مردان حق آشکار می شود، از آن به گرمی استقبال می کنند و در این راه شأن و شئوناتی برای خود نمی بینند، اگرچه قرار باشد در برابر فرزند هم به خاک بیافتند و کرنش کنند.

آقا نصرالله نیز دریافت که سودایی دیگر در جوهره ی جان فرزندش شراره می کشد. لذا به اشتباه خودش اقرار کرده و از این فرزند سوخته دل غریب و مظلومش عذرخواهی می کند.

فرمود: از آن به بعد وضع من خوب شد؛ هم وضع حجره و خوراک و پوشاکم (البته خوب نسبی، یعنی هفته ای دو ریال آقا نصرالله به من می داد.) و از همه مهم تر وضع روحی و نگرانی من از ناراحتی پدر، این مطلب بود که داشت مرا از پا در می آورد و اصلاً به کلی رفتار پدر و مادر نسبت به من ۱۸۰ درجه فرق کرد، آن ها از این رو به آن رو شدند.

بعد فرمود: این زیارت عاشورا بود که چنین کسی را که دیار البشری نمی توانست در او اثر کند و دلش نسبت به من مثل آهن شده بود، آن را نرم و لطیف و مهربان کرد و به صورت معجزه آسا یک شبه او را منقلب کرد به طوری که گریه می کرد و مرا می بوسید و می گفت مرا ببخش و از من عذرخواهی می کرد و از آن پس مانند یک شاگردی در مقابل استاد احترام مرا داشت.

مقصود این است که می خواهم بگویم من با چشم خودم دیدم که زیارت عاشورا، آهن را ذوب کرد، یعنی: دل آقا نصرالله را برای من آب کرد.

بعد فرمود: و از این قضایای حیرت انگیز، من در زندگی زیاد دارم. خیلی از آنها را صلاح نیست بگویم و نباید بگویم. اگر انسان راه تقوی را پیش بگیرد و در آن استمرار داشته باشد و دلش را از غیر خدا شستشو بدهد، یقیناً الطاف خاصه ی الهی شامل حال او خواهد شد.

آن گاه پرسیدم چه طور شد که مرحوم، آقا نصرالله در عرض یک شب چنین تحولی در او بوجود آمد؟

فرمود: نمی دانم! اگر هم چیزی بوده من یادم نیست، شاید ایشان هم خوابی دیدند یا توسلی داشتند. بالاخره بی هیچ چیز نبوده،چون همان آیاتی را که در خواب برای من خواندند ایشان هم وقتی داشت می آمد توی حجره نزد من، می خواند. علاوه بر این مرحوم آقا نصرالله از کسانی بود که مداومت بر نماز شب و زیارت عاشورا داشت.

* این بود معجزه ی بزرگی که به واسطه ی ختم زیارت عاشورا در زندگی پر ماجرای مرحوم آقا اتفاق افتاد. این الطاف الهی همه در اثر همت و استقامت در راه خدابا توسل و تضرع، شامل حال انسان می شود که قرآن کریم می فرماید:

((إنَّ الَّذینَ قَالُواْ رَبنا الله ثُمَّ اسْتَقامواْ تَتَنزَّلُ عَلَیْهِمُ الملَئکَهُ أَلا تخَافُواْ وَ لَا تحَزَنوا وَ أبْشِرُوا بِالجنَّهِ التىِ کنتمْ تُوعَدون))(۱۴)

او در راه خدا استقامت کرد و الطاف خاصه ی الهی، هم در خواب و هم در بیداری شامل حالش شد.

خداوندا! از تو می خواهیم روح بلند او را با امام حسین(علیه السلام) و اولاد امام حسین(علیهم السلام) محشور بگردانی و به ما توفیق دهی تا راه ایشان و حال ایشان را سر مشق زندگی خود قرار دهیم و خود را چون او از گنداب گناه و کفر و شرک و لجن زار مادیات این جهان نجات داده، راه سعادت و کمال را بپیماییم.

والسلام علیه یوم ولد و یوم مات و یوم یبعث حیا

حوزه ی علمیه ی اصفهان – مدرسه ی صدر بازار

علی صافی اصفهانی               

————————————————————
پی نوشت ها:

۱ـ این داستان را مرحوم آقا در تاریخ ذیقعده ی ۱۴۱۵، برای فرزندان خود بیان فرمودند و این جانب شب بعد ، اصل داستان و مقدمات مهم آن را یادداشت کردم و در تاریخ ۲۷ جمادی الاولی ۱۴۱۶ آن را باحذف بعضی از مطالب و توضیحات، ویرایش و به این صورت در آوردم.
۲ـ انشراح: ۵ و۶ ؛ (آری) مسلّماً با (هر) سختی آسانی است.
۳ـ نحل: ۹۷؛ «مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَکَرٍ أَوْ أُنثىَ‏ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَوهً طَیِّبَهً وَ لَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ»؛ هر کس کار شایسته ای انجام دهد، خواه مرد باشد یا زن، در حالی که مؤمن است، او را به حیاتی پاک زنده میداریم؛ و پاداش آنها را به بهترین اعمالی که انجام می دادند، خواهیم داد.
۴ـ آل عمران: ۹ ؛ زیرا خداوند از وعده ی خود تخلف نمی کند.
۵ـ انعام:۱۵۱ ؛ اینکه چیزی را شریک خدا قرار ندهید و به پدر و مادر نیکی کنید.
۶ـ نساء: ۶۹ ؛ و آنها رفیقهای خوبی هستند.
۷ـ نهج البلاغه ، خطبه ی ۱۹۱؛ الوصیه بالزهد و التقوی.
۸ـ نهج البلاغه ی فاضل ، خطبه ی ۱۹۱؛ الوصیه بالزهد و التقوی.
۹ـ بقره: ۲۷۳؛ از شدت خویشتن داری، افراد ناآگاه آنها را بینیاز می پندارند.
۱۰ـ نهج البلاغه ی فاضل، دعاء ۲۲۷٫
۱۱ـ نهج البلاغه ی فاضل، دعاء ۲۲۷٫
۱۲ـ مجادله: ۱۱؛ خداوند کسانی را که ایمان آورده اند و کسانی را که علم به آنان داده شده درجات عظیمی می بخشد.
۱۳ـ نصر: ۱-۳ ؛ هنگامی که یاری خدا و پیروزی فرا رسد، و ببینی مردم گروه گروه وارد دین خدا می شوند پروردگارت را تسبیح و حمد کن و از او آمرزش بخواه که او بسیار توبه پذیر است.
۱۴- فصلت:۳۰ ؛ بیقین کسانی که گفتند: «پروردگارا ما خداوند یگانه است»، سپس استقامت کردند، فرشتگان بر آنان نازل می شوند که: «نترسید و غمگین مباشید، و بشارت باد بر شما به آن بهشتی که به شما وعده داده شده است.»

نظرات بسته شده است.